زندگی بهتر



از آدمایی که زیاد سوال میپرسن و اتفاقا سوالات خصوصی هم میپرسن هیچ خوشم نمیاد. 

خونه ت کجاست؟ چقد اجاره میدی؟ خوبه؟ راحتی؟حقوقت چقدره؟ ماشین داری؟ برنامه ت واسه آینده چیه؟ ازدواج نمیکنی چرا؟ ازدواج خیلی خوبه هاااا، راستی گفتی چند سالته؟ بهت میخوره فروردینی باشی! فروردینی مغرور! نه؟ فروردینی نیستی؟ پس متولد چه ماهی هستی؟

اهل نماز و روزه هم هستی؟ به آخرامان اعتقاد داری؟ 

خونه بودی؟ عه تعطیلات شیراز موندی؟ حسابی استراحت کردی پس! خانواده رو کشوندی شیراز آره؟ 

گفتی چند تا خواهر برادرید؟ ازدواج کردن؟ شاغلن؟ 

خودت آشپزی میکنی؟ سخت نیست؟ عه چی پختی؟ برنجش چیه؟ گوشت گوسفنده؟ بره یا کهره؟!!!!!!!

چی ؟ غذای گیاهی؟ نکنه وجترینی؟ بنظرم اشتباه میکنی، گوشت بخور! حقوق حیوانات؟ بنظر من کمال گوسفند در اینه که توسط انسان خورده بشه!

چیه قهوه ست؟ قهوه میخوری؟ قهوه زیادش خوب نیستا! چایی بخور! 

عه بند ساعتتو عوض کردی؟ چند؟ کجااا؟ خوبه، خوش سلیقه ای

کتاب میخونی؟ زبان میخونی؟ درستو چرا ادامه ندادی؟ حیف بوداااا! 

و جالب ترین سوال: دیشب خونه خوش گذشت؟

بعد تازه وقتی هم میخواد صدام کنه میگه خانمِ عه. فامیلتم یادم رفت. خانمِ  

منم مات نگاش میکنم ببینم کی میخواد دست از این ادا برداره



امروز یه جمجمه و چند تا تیکه استخون از تخت جمشید فرستاده بودن واسه استادم که سن و جنسش رو تشخیص بده.کار استاد من این نیست و اصولا یه آنتروپولوژیست باید نظر میداد اما خب از دیدگاه آناتومی هم میشد به نتیجه رسید.

من قبلش دو تا مقاله خونده بودم و تا جمجمه رو دیدم تشخیص دادم که مربوط به یه خانم هست. اما تشخیص سنش از عهده ی من خارج بود. دیگه استاد دونه به دونه نشانه ها رو بررسی کرد و در نهایت فهمیدیم  یه زن بیست و چند ساله بوده.

تو قسمت پشتی سرش جای دو تا ضربه بود. یعنی جمجمه ش ضربه خورده بود.شبیه ضربه ی تبر . جلوی پیشونیش هم سوخته بود. اولش که سوختگی رو ندیده بودیم براش داستان ساختیم که توسط شوهرش با تبر به قتل رسیده! اما بعد داستان رو اینجوری عوض کردیم که  طی حمله ی اسکندر به پرسپولیس کشته شده و تو آتیش سوخته. اسکندر لعنتی! اصلا شاید آدم مهمی بوده. کسی چه میدونه؟

کاش علم میتونست داستان زندگی کوتاهشو برامون فاش کنه.کاش امشب میومد به خواب استاد و هویتش رو بر ملا میکرد. کاش .


+من که هنری ندارم اما شما براش داستان بسازید

+عکسش رو فردا میذارم


من میدونم وقتش رسیده یه تی به خودم بدم و بشم همون مریم با انگیزه و خوشحال سابق که همه به لبخند های دائمیش حسودی میکردن. میدونم که باید بعضی نشانه ها رو از زندگیم پاک کنم. دنبال بعضی چیزا نرم. میدونم که باید مقدمات یه تغییر خوب رو فراهم کنم اما تنبلیم میاد. در ناخودآگاهم میل دارم به همین رکودی که درش هستم. به فکر کردن به نشد و نمیشه ها. میل دارم به غمگین بودن.

یادم میاد یه زمانی واسه اینکه حال خودمو خوب کنم شادی رو فیک میکردم. تو آینه الکی لبخند میزدم. به آدما محبت میکردم. قدردان کوچکترین نعمت های خداوند بودم. با عشق به طبیعت اطرافم نگاه میکردم. نتیجه هم گرفتم. اون شادی برام واقعی شد. یاد گرفتم مثبت بودن و خوش بودن رو . شاید فکر کنید چون با این روش به دستش آورده بودم از دستش دادم اما نه. خودم دلیل رفتنش رو میدونم.

الان اگه از بیرون به زندگی من نگاه کنید می بینید همه چیز خوبه. درسم تموم شده، رفتم سر کار، مستقل از خانواده دارم زندگی میکنم، تنها نیستم، هدف دارم برای آینده م.

به نظر خودم هم همه چی خوبه اما قدرش رو نمیدونم. حسی شبیه به دلمردگی یا پوچی دارم. اما دلمرده و پوچ نیستم. احساس میکنم افتادم تو دام .یه جور تله ی ذهنی برای گند زدن به آینده م .

چیزی که میخواستم از اول بگم اینه که با وجود دونستن همه ی اینا من نمیتونم مثلا از همین لحظه تصمیم بگیرم زندگیمو اصلاح کنم. باید تو یه حالت انگیزشی قرار بگیرم. مثلا حین پیاده روی سریع، یا بعد از مدیتیشن، یا جلوی آینه .

اما یه حسی بهم میگه امروز روزشه. استارت بزنم تغییر رو. از شروع همین نوشته 

من همون مریم قبلی نمیشم. یه مریم بهتر میشم :)



امروز یه جمجمه و چند تا تیکه استخون از تخت جمشید فرستاده بودن واسه استادم که سن و جنسش رو تشخیص بده.کار استاد من این نیست و اصولا یه آنتروپولوژیست باید نظر میداد اما خب از دیدگاه آناتومی هم میشد به نتیجه رسید.

من قبلش دو تا مقاله خونده بودم و تا جمجمه رو دیدم تشخیص دادم که مربوط به یه خانم هست. اما تشخیص سنش از عهده ی من خارج بود. دیگه استاد دونه به دونه نشانه ها رو بررسی کرد و در نهایت فهمیدیم  یه زن بیست و چند ساله بوده.

تو قسمت پشتی سرش جای دو تا ضربه بود. یعنی جمجمه ش ضربه خورده بود.شبیه ضربه ی تبر . جلوی پیشونیش هم سوخته بود. اولش که سوختگی رو ندیده بودیم براش داستان ساختیم که توسط شوهرش با تبر به قتل رسیده! اما بعد داستان رو اینجوری عوض کردیم که  طی حمله ی اسکندر به پرسپولیس کشته شده و تو آتیش سوخته. اسکندر لعنتی! اصلا شاید آدم مهمی بوده. کسی چه میدونه؟

کاش علم میتونست داستان زندگی کوتاهشو برامون فاش کنه.کاش امشب میومد به خواب استاد و هویتش رو بر ملا میکرد. کاش .


+من که هنری ندارم اما شما براش داستان بسازید

+عکس شماره ی یک توی نمای پشتی جمجمه جای اون ضربه ای که گفتم معلومه

+عکس شماره ی دو  نمای جلویی جمجمه با دندونهایی کاملا سالم و مقاوم و قسمتی از پیشونی که سوخته


این روزا همه دارن از فشار اقتصادی مینالن 

اما من میگم فشار اقتصادی خیلی بهتر از راننده سرویس بدقول و بی نظمه

راننده سرویس بدقول و بی نظم خیلی بهتر از صاحبخونه ی خسیس و حساسه

صاحبخونه ی خسیس و حساس خیلی بهتر از یه همکار کنجکاو و رو اعصاب و خشک مقدسه

همکار کنجکاو و رو اعصاب و خشک مقدس هم خیلی بهتر از نگهبان فضول و بی ادب سر کوچه ست

اینا همه برای من فشار روحی هستن. چیزایی که مستقیم روی روان آدم تاثیر میذاره. فشار اقتصادی رو میشه تحمل و حتی مدیریت کرد اما اینکه یه آدم بخواد با خودخواهی هاش اذیتت کنه رو تقریبا هیچکاری نمیشه کرد

به هر حال برام دعا کنید

چون من یه آدم حساسم که افتادم بین آدم های پوست کلفت. اوایل این قضایا به حدی اذیتم میکرد که به هرکی میرسیدم باید براش درددل میکردم. الان بهترم اما هنوز نمیتونم به خودم بقبولونم چنین آدمایی اطرافم هستن و من مجبورم تحملشون کنم. راه کنار اومدن با این شرایط رو پیدا نکردم . 

زندگی بهتر برای من یعنی آرامش و شادی. با قبل که مقایسه میکنم الان هر کدوم رو زیر پنجاه درصد دارم. 

چی میتونه من رو از این شرایط نجات بده؟ نمیدونم 


یه چند مدتی هست شروع کردم ایمیل میزنم به اساتید اقصی نقاط جهان، بلکه خدا یه دری، دریچه ای، چیزی باز بشه بتونم یه تغییر اساسی تو زندگیم ایجاد کنم

لحظه ای که میخوام دکمه ی send رو بزنم یه مکث میکنم و یه بسم الله میگم و ثانیه ای از خدا کمک میخوام که بشه.

کاش میشد شب بخوابم صبح پاشم ببینم پذیرش گرفتم و همه ی مدارکم هم کامله فقط مونده چمدون بپیچم. اونقدری که منتظر این لحظه م تا حالا منتظر هیچ کسی و هیچ چیزی نبوده م تو زندگیم


دیروز یه اتفاقی افتاد که منو به فکر فرو برد که ای بابا چقدر من کم تحملم. البته شاید تحمل کلمه ی به جایی نباشه اما الان براتون میگم داستان چیه

من سر کار جایگزین یکی از همکارا شدم که کارمند رسمیه و دکترا قبول شد و بهش ماموریت آموزشی دادن و رفت اصفهان درسشو بخونه. تو این مدت گهگاهی اینجا پیداش میشد و من از شواهد و تغییراتی که توی میز کارم یا دسکتاپ کامپیوترم می دیدم متوجه میشدم که عصرا وقتی ما نیستیم میاد اینجا یه سری میزنه! حالا یک ترم اینجا توی بخشمون مهمان شده که خب مقدمه ی انتقالی گرفتنشه و از دیروز رو سر من خراب شده. میاد ناهارشو اینجا میخوره.استراحتشو اینجا میکنه.کارای کامپیوتریشو اینجا انجام میده. در حالیکه قانونا باید بره اتاق دانشجویان دکترا و از سیستم و امکانات اونجا استفاده کنه. کلا یه کم آسایش منو بهم زده. اون یکی همکارم مرخصیه. نمیدونم وقتی بیاد چه حسی نسبت به این موضوع داره. مطمئنا حی مثبت و خوبی نخواهد بود. 

حالا اینا رو گفتم که بهتون بگم این داستان فقط یه روزه که اتفاق افتاده اما میدونم که در دراز مدت ادامه پیدا میکنه و این فقط شروعشه. بخاطر همین خودم رو با یه مشکل بزرگ مواجه دیدم که یه لحظه به سرم زد برم به مدیرمون بگم! که دقیقا این فکر نشان از کم صبر و تحمل بودن من داره.اما یه لحظه به خودم نهیب زدم که کجا با این عجله مریم خانم.صبر داشته باش. بذار ببینم چطور پیش میره.اصلا شاید همکارم بیشتر از من اذیت شد و اون رفت قضیه رو عنوان کرد. یه کم دندون رو جیگر بذار عاموووو :))))

امروز توی راه که داشتم میومدم سر کار به موارد دیگه ای تو زندگیم فکر کردم که با همین صبر نکردنه گند زدم به خیلی چیزا. همینطوری تو ذهنم تجربیات تلخم ردیف میشد و به خودم میگفتم شاید اگر صبر میکردم الان فرق داشت.الان جای دیگه ای بودم. حال دیگه ای داشتم. نه این که وما حالم بهتر باشه اما مسیری که با صبوری میتونستم طی کنم قطعا راحت تر و هموار تر می بود.

اینا رو نوشتم که یادم باشه تو موقعیت های بعدی کمی به خودم و دیگران زمان بدم :)


حکم کارگزینی مدیرگروهمون رو دیدم و شاخ در آوردم. بیست میلیون تومن حقوقش بود. رقم دقیق مزایایی که بهش تعلق میگیره رو نمیدونم فقط میدونم که گاهی ماهانه به میزان حقوقشون مزایایی بهشون تعلق میگیره! میدونم که بعضیا حقوقهایی چندین برابر این میگیرن اما من دارم روزانه مدیرگروهمون و فعالیت هاشو می بینم و بنظرم نصف این حقوق رو بگیره هم از سرش زیاده. بعد آبدارچی ما با اون همه کاری که میکنه دو تومن میگیره! از وقتی که به این بی عدالتی پی بردم نفرتم از مدیر گروهمون بیشتر شده!

چرا میزان حقوق یه فرد تو این جامعه با تحصیلات و سطح کاریش تعیین میشه؟! 

اون هم در شرایطی که خیلی از افراد بواسطه سهمیه بالا میان و منسبی بدست میارن!

 


دارم دست و پا شکسته زبان میخونم. با خودم قرار گذاشتم زبان خوندن برنامه ی هر روزم باشه اما خب عملی نمیکنم. از این بی اراده بودنم متنفرم. از اینکه حتما باید یه نیروی بیرونی منو به سمت یه کاری بکشونه. یه دختره هست که یه کمی باهاش دوستم. برای انجام هر کاری نیاز به یه پایه داره. هی به من پیام میده میگه مریم جان پایه ای بریم فلان جا؟ پایه ای فلان کارو بکنیم؟ منم هر بار یه جوری از سر خودم بازش میکنم. بعضی وقتا اما موفق نیستم و پایه ش میشم. بد هم از آب در نمیاد. به جز یه بار که میخواستیم دو نفری بریم کوه و هرچی رفتیم راه رو پیدا نکردیم. نشستیم لبه ی خیابون صبحانه خوردیم و درباره ی موضوعات نچسب حرف زدیم. اون موقع دوتامون قبل از دفاع بودیم و مغزامون پر از بولشیت بود. اون یه نگرانی دیگه هم داشت از اینکه تا حالا هیچ دوست پسری نداشته و چون از آسیب دیدن میترسه وارد رابطه با پسرا نشده . من هی میخواستم قضیه رو براش عادی کنم که حالا چیز خاصی هم نیستن پسرا و اینا :)) ولی فایده نداشت. قضیه براش عادی نمیشد. کلا همینطوریه،تا یه چیزی رو تجربه نکنی نمیفهمی ارزشش چقدره و این انرژی که براش گذاشتی هدر رفته یا نه. بعد هم از حرفام ناراحت شد و برداشت بد کرد. البته همین آدم واسه کارای اصلیش دنبال پایه نیست. زبانشو خوند،مدرک آیلتسشو گرفت، اپلای کرد و پذیرش هم گرفت. بدون پایه. اما واسه دشت و دمن و استخر و بازار و مطب دکتر و آرایشگاه پایه میخواد. درست برعکس من. من این جاها رو دوست دارم تنهایی برم. برای زبان اما انگار برنامه م داره شکست میخوره و احتمالا کلاس زبان ثبت نام کنم. متنفرم از اینکه وقتم رو به بطالت بگذرونم. به اینستاگردی، به خواب زیادی، به سریال دیدن های پشت سر هم و بدون کنتور. 

خیلی کارا باید انجام بدم. داره دیر میشه انگار


میخواستم بیام براتون بنویسم که مامان و مخصوصا بابام خیلی نگران ازدواج من هستن و هرچند وقت یه بار که میرم خونه تا منو می بینن یادشون میفته به مجرد بودن من و ابراز ناراحتی میکنن که دیگه داره دیر میشه و براتون کلی افاضات بکنم که من خودم فکر نمی کنم داره دیر میشه و دوست ندارم ازدواج کنم و کلی فلسفه ببافم و آخرش حق رو به خودم بدم اما الان توی راهرو یکی از این دانشجوهای ارشد سرگردون رو دیدم که سر صبحی از من میپرسه امتحان دکترا ندادی؟ چرا؟ نمیخوای هیچوقت درس رو ادامه بدی؟ میخوای همینطوری کار کنی؟ و فکر و ذهنم رفت یه سمت دیگه .

در جواب اون سوالش که گفت چرا امتحان ندادی گفتم "دوست نداشتم" که یه بیان دیگه از همون دلم نخواست خودمونه و بقیه ی سوالا رو هم با نگاه منزجرانه و عاقل اندر سفیه و کم محلی پاسخ دادم. من موندم واقعا بعضیا کی میخوان سرشونو از زندگی آدم بکشن بیرون؟ من به چند نفر باید جواب پس بدم؟ 

اما.

من وقتی کنکور کارشناسی دادم با علاقه رشته ی بیولوژی رو انتخاب کردم و تمام فکرم این بود که از ایران برم و یه جای خفن دکترا بگیرم. یعنی مهاجرت تحصیلی از همون هجده نوزده سالگی جزئی از برنامه های من بوده. اما خب انقدر درس خوندن رو کش دادم و بعد هم رفتم ارشد یه رشته ی سخت که به زور سه ساله تموم شد رو گرفتم که دور شدم از هدفم. حالا اما دارم تلاش میکنم ببینم خدا چی میخواد. اینا رو نمیتونم به اطرافیانم بگم.

و اینکه دو پست قبل از این از دغدغه هام نوشته بودم، از فشارهای روحی. از راننده سرویس و صاحبخونه و نگهبان سر کوچه و همکارم نالیده بودم . حالا که فکرشو میکنم میبینم همه تا حد زیادی حل شدن. نه اینکه راهکار خاصی بوده برای حلشون، فقط بی توجهی و عوض کردن اولویت ها و دایورت کردن بعضی افراد به بعضی احشاء داخلی بدن قضیه رو ساده کرد.



* پریروز موندم دانشکده تا عصر

 بعدازظهری در حال استراحت بودم دیدم صدای جیغ یه زن داره از توی خیابون میاد. خسته بودم محل نذاشتم. دیدم باز تکرار شد. کنجکاو شدم ببینم کیه، از پنجره پایینو نگاه کردم( ما طبقه هشتیم)

توی پیاده رو یه خانم چادری ایستاده بود یه ماسک سفید هم زده بود روی دهنش، وقتی کسی از کنارش رد میشد یه کم دور و برش رو نگاه میکرد وقتی مطمئن میشد کسی نگاهش نمیکنه جیغ میکشید.

بعد اونایی که از کنارش رد شده بودن برمیگشتن اطرافو نگاه میکردن ببینن صدا از کجاست!



** عصرش توی اتوبوس یه دختر جوون و یه خانم مسن صندلی جلوی من نشسته بودن که باهم هیچ نسبتی نداشتن

گوشی دختره زنگ خورد بعد شروع کرد صحبت کردن، معلوم بود با یه پسره داره حرف میزنه که ظاهرا قالش گذاشته، دختره شاکی بود خیلی. تلفن رو که قطع کرد خانم بغلیه شروع کرد نصیحت کردن که تو هم مث دختر منی و قصد بدی ندارم از زدن این حرف اما پسرا اهل سوء استفاده هستن و حیف توئه و . بعضی حرفاشو هم در گوشی به دختره میگفت. من از پشت سرشون حس کردم دختره معذب شده اما لام تا کام حرف نمیزد. 

موقعیت طوری بود که من هم حتی معذب شده بودم و دلم میخواست به خانمه بگم ممنون اما این موضوع به شما مربوط نمیشه! 



***  ما آخرش نفهمیدیم اینایی که عزیزانشون رو از دست میدن دم به دقیقه تو تلگرام و اینستا چیکار میکنن؟؟ 

یکی از بچه های خوابگاه دیروز مامانش فوت شده، عکس پروفایل تمام اکانت های سوشالش رو عوض کرده عشو گذاشته

یه پست هم گذاشته اینستا اونم عشه و یه شعر بلند بالا هم گذاشته تو کپشن!! تلگرام هم آنلاینه!

خب حالا سوال من اینه کسی که مامانش رو از دست داده چطوری گوشی به دسته؟

نمیفهمم اصلا


**** و کلام آخر 

ببینید دوستان من

به هیچ رفیقی نباید بیش از حد نزدیک شد


داشتم فکر میکردم خیلی خوب میشد یکیو استخدام میکردم یه سری کارامو برام انجام بده که من یه کم سرم خلوت بشه بتونم بشینم با تمرکز زبانمو بخونم مقاله مو بنویسم فکر کنم ببینم چند چندم با اوضاع و احوال زندگیم که یهو گوشیم زنگ خورد

مامانم بود. میخواست براش چتر بخرم! 

من از خرید رفتن بدم میاد خب:(((( 

دو ماهه میخوام واسه خودم یه مانتو بخرم، نتونستم!  


این عادت بدیه که وقتی اتفاق بدی توی زندگیمون میفته یا کسی رو از دست میدیم ناراحتی و اندوه واقعیمون رو نشون نمیدیم و میریزیم توی خودمون

باید حرف بزنیم. باید یکی رو پیدا کنیم بشینیم سیر تا پیاز ماجرا رو، اونجاهایی که اذیت شدیم، اون جاهایی که زخم خوردیم رو براش بگیم و گریه کنیم. گریه کنیم و اندوهمون رو بروز بدیم. خودمونو خالی کنیم. نریزیم توی خودمون. مخصوصا ما خانما که ذاتا ساخته نشدیم واسه ریختن حرفامون توی خودمون. این حرفای فروخورده میشه بیماری جسمی و روحی. باور کنید. درصد بالایی از  مریض شدن های ما بخاطر همینه. 

بعد کم کم یاد میگیریم آدما رو ببخشیم. رها کنیم خودمون رو. نجات بدیم روح و تنمون رو 

و نکته ی مهم اینکه اینا همه مهارته، نیاز به یادگیری داره. به خودمون فرصت یادگیری بدیم. خودمون رو دوست داشته باشیم و واسه خودمون وقت بذاریم


بعد از ظهر شنبه از سر کار اومدم خونه و دیگه هم بیرون نرفتم. از دیشب یه سره داره بارون میاد. اینکه بدون اینترنت نود و نه درصد ارتباطاتم رو از دست دادم غمگینم کرده. این که عزیز راه دوری دارم که ارتباطم باهاش قطع شده عصبانیم میکنه و اینکه ددلاین دوتا از دانشگاههایی که باید براشون اپلیکیشن فرم میفرستادم نزدیکه منو بشدت میترسونه.

دانشگاه رو تا آخر هفته تعطیلش کردن. دیروز یه کم زبان خوندم. چند صفحه هم کتاب خوندم. بالاخره دارم دو قرن سکوت عبدالحسین زرین کوب رو میخونم. 

میخوام به این تعطیلات به چشم یه فرصت نگاه کنم برای انجام کارهای عقب افتاده،برای زبان خوندن،برای مدیتیشن. اما نمیتونم. حتی حوصله ندارم برم تو آشپزخونه ناهار درست کنم. 

احتمالا مجبور بشم یه پیامرسان ایرانی نصب کنم تا ارتباطم با خارج از ایران برقرار بشه و بتونم از یکی از دوستانم بخوام برام اپلیکیشن فرمم رو پرکنه. دیوانه کننده ست این شرایط.


دائم دارم به رفتار اطرافیانم تو این چند روزه فکر میکنم. درصد زیادی از دوستانم با نبود دسترسی به واتساپ و اینستاگرام، منو فراموش کردن. با اینکه تنها توی شیرازی که مرکز اعتراضات بود زندگی میکنم، پدر و مادرم کمتر از همه نگرانم بودن. اونایی که ادعا میکردن دوستم دارن حتی یه تماس ساده ی سی ثانیه ای هم نگرفتن. حتی برادرم که تا الان چندین بار بهم گفته که من دلیل زنده بودنشم یه اسمس ساده به من نزده!

من سه روز تمام بیقرار بودم، دیوانه وار به دنبال یه روزنه ی ارتباطی

پایان این همه بی قراری اونی نبود که انتظارشو داشتم

اما من این تکه های نازیبای واقعیت رو می پذیرم. من تنهایی بشر رو می پذیرم.

 


انگار دارم عادت میکنم به شنیدن توهین و تحقیر شدن از طرف مدیر گروه. حالا دیگه وقتی تو حرفاش بهم توهین میکنه بغض نمیکنم و بعدش گریه م نمیگیره. تا قبل از امروز ازش متنفر بودم اما از الان به بعد دیگه ازش متنفر نیستم. فقط دلم براش میسوزه که انقدر کوچیک و حقیره. حتی با وجود محیط خوب و پرورش دهنده ای که اطرافش داره باز هم در مرداب حقارت خودش دست و پا میزنه.

دکتر طاهره اسماعیل پور، دنیای تو انقدر کوچیکه که باعث شده خودت رو خیلی بزرگ ببینی. به امید روزی که از اینجا برم و تو و امثال تو رو پشت سرم جا بذارم .

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

موسسه قرآنی تمهید Jason کتیرا server11 Monica Stacy طراحی وب سایت freeapk راهکارهایی برای شاد سازی مدارس